به اینجایی از زندگی رسیدیم که خواهری ده روزی میشود جشن باشکوه نامزدیش را در بهترین باغ تالار تهران آن با هشت مدل غذا و هفت مدل سالاد و دسر و ژله برگزار کرد.بماند که تمام هزینه ی جشن را به جز اندکی که مادر داد خودش بعهده گرفت.

البته که جشنی بود باشکوه که همه ی اقوام انگشت به دهان ماندند.

روزی سیصد هزار بار خدا رو شکر میکنه و خیلی خوشحاله.

همیشه دختر خوشحالی بوده از همان دوران کودکی

با اندک چیزها ذوقی میکرد فراوان

ماهم وضعیت اقتصادیمان خوب است خداروشکر

فقط هنوز هم ماشین نداریم

احتمالا تا اوایل سال آینده هم نداریم

راستی خبری که میتوانم بگویم که خیلی هیجان انگیز است اینه که تو اون شلوغی تراس خونمون اونم یه فضای خیلی کوچیک کبوتری اومده و خودشو جا کرده

توی یه گلدون مستطیلی دراز که فقط کمی خاک داشت کلی چوب جمع کرده و پرش کرده دو تا تخم گذاشته و روش خوابیده

الان یه ده روزی میشه که مهمونه ماه هستن و کلی باهاش حرف میزنم

بنظرم باید از این فرصت سو استفاده کنم و ازش ماشین و بخوام که برام دعا کنه

منم در عوض در و باز نمیکنم تا راحت بخوابه

خیلی ذوق کردم که ما رو انتخاب کرده برای زایمانش

خدا دعای این مادر کبوتر رو در حق ما برآورده کنه ان شاالله


امشب با پسرک و بدون همسر اومدیم خونه ی مادری

خواهر در شرف ازدواج هست و بشدت ذوق زده

خب اون برای رسیدن به این مرحله خیلی سختی کشیده ولی داره سرانجام میگیره

دیدم داره یه فیلمی تو گوشیش میبینه از مراسم بله برون یکی از آشناهای دور که بدستش رسیده بود،فیلم برای چند وقته پیشه

گفتم نصف شبی چرا اینو میبینی گفت دارم ازش حس میگیرم

خودم رو میذارم جاش و تازه یک لبخند هم روی لبش داشت

من وا موندم

آخه من کی با چنین ذوقی بدنبال اهدافم گشتم

من کی جز غر زدن عشق دادم به اهدافم

من کی جز منفی بافی و حسرت خوردن نگریستم

چقدر عقبم از دنیای زیبایی که خدا برایم آفریده

چقدر بیزارم از این خودم

کاش من بجای تو بودم خواهر

چقدر دنیا از چشمان تو زیباتر است

چقدر دنیای تو جذابیت دارد

راست میگویی همه بتو حسادت میکنن

تو برای اهدافت جنگیدی چقدر نخوابیدی چقدر زحمت کشیدی

خدایا تو رو به این شب بمن کمک کن من آرامش میخواهم

من عشق میخواهم

 


خیلی وقته بشدت بدنبال کاری میگردم که کسب درآمد کنم و خودم هم منبع درآمدی داشته باشم.

کار کنار خواهر خیلی کم امکان پذیر میشد برایم چون پسرک کوچک نیاز به مراقبت دارد و فعلا در سنی نیست که بشود به دست کسی سپرده شود.

مادرم یک نیمروز مراقبت کرد از شیطنتهایش خسته شد و سردرد گرفت بعد از رفتن ما 


هدفم یک خودروی ایرانیست البته نه از نوع پرایدش????دیگه یکم سطحمون ارتقا پیدا کرده

البته خودروی مورد علاقه ی من کولیوس هستش که خب حالا پله پله بهش میرسم ان شاالله????

حالا اولین پله رو بریم بالا

برای هدفم کلی انرژی مثبت+ میخواهم

که سعی میکنم داشته باشمش????

 


بعد از اینکه ازدواج کردم و فهمیدم اوووف که چقدر همسرم پول کمی در میاره و باید کلی فکرم رو به کار بندازم تا یک کار خوب پیدا کنه

روز عروسیمون همسرم یک هفته بود که بیکار بود و من با یک پسر درواقع بیکار ازدواج کرده بودم

ماه بعدش با پولای عروسی و کلی قرض یک ماشین یم و.

البته که سر کار جدید همسرم که حقوقش دو برابر جای قبلی بود و همش بخودم میبالیدم که همش بخاطر منه روزی منه و

تا اینکه بعد از 7ماه تعدیل نیرو کردن و همسرم بیکار .

دوباره با همفکری من و پشتوانه ی حرفی من یه کاری خودش برای خودش شروع کرد که بعد از 4ماه با کلی بدهی ناموفق شد.

دوباره رفت سر همون کار اول اول که من با کلی التماس قبل عروسی ازش خواهش کردم بخاطر درآمد کمش بیاد بیرون.

یکسال و دو ماه من با کلی آرزو و بلندپروازی دوباره با چیز خیلی خیلی ناچیز زندگی میکردم جوری که باورش برای هیچکس ممکن نیست

تا دیگه یک شب کم آوردم و انقدر انقدر گریه کردم التماس کردم تا همسرم دیگه جدی جدی گفت میام بیرون و میرم دنبال یه کار جدید

همونم شد سر کاری که حقوقش از کار اولش سه برابر بیشتره و انقدر میشه راحت با کمک خدا بیشترش کرد .

و امشب شبی بود که بعد از مدتها دعا و حسرت با همسرم رفتیم گاه و هرچی که دلم خواست بدون نگرانی از درآمد کم کردم

و همسرم مدام تکرار میکرد که اونم بردار اینم بردار هزینش مهم نیست

بنظرم ذات مرد اینه که برای زنش هرچی که دلش میخواد بخره و شادی زنش باعث شادی اون میشه

و ذات زن اینه که شوهرش براش خرج کنه و چقدر خوشحال میشه که مدام شوهرش بهش بگه هرچی که میخوای بردار عزیزم.

از ته قلبم امشب رو از خدای بزرگ ممنونم

از ته قلبم امشب رو برای همه آرزو میکنم

و خوشحالم که خدا بما هم نظری بلند کرد

ازش ممنونم.

خدایا ازت سپاسگذارم 


حالا دیگه مهرسام انقدر بزرگ شده که راه بره

فقط یه مشکلی داره که همش آویزون من میشه

مدام من باید کنارش بشینم تا بازی کنه وگرنه همش دنباله منه گریه میکنه

امروز بردمش تو وان کوچولوش با ده تا توپ و خانواده ی اردک ها انقدر محکم ضربه میزد به توپ که نگو

خیلی ذوق کردم اونجا

الانم کنارم خوابیده یعنی میشه یه روزی منو مهرسام همدیگرو سفت بقل کنیم بعد اون برای من داستان تعریف کنه و من برای اون داستان بگم

بخدا که میرسه اون روز و من باز بفکر فردای هستم که نگرانش باشم

میشناسم خودمو دیگه

من چرا اینجوریم واقعا!!!

قبلا که با همسرم آشنا شده بودیم و قرار بود همو بشناسیم میگفتم محبتی که بین ما شکل میگیره ارزشی نداره چون من اون رو نمیشناسم شاید مرد خوبی نباشه

توی بیمارستان که مهرسام و دیدم ذوق نکردم گفتم به پرستار که توروخدا حواستون باشه بهش بیشتر نگرانش بودم 

این نگرانی ذوق منو توی زندگی کم میکنه یا میگیره

زندگی یعنی الان یعنی دستای قشنگه مهرسام یعنی نگاه همسرم که پای تمام آرزوهای من وایساد

یعنی تماس همسرم در طول روز

یعنی وجود خواهرم

مادرم

پدر عزیزم

خدایا یادم بده بهم بگو فردا نیست

فردا نمیاد

تو همین امروز رو داری فقط همین امروز

پس قدردان من باش تا هر روز نعمات تو رو زیاد کنم


امشب امامزاده صالح بودیم بخاطر شغل جدید همسر

خداروشکر کردم اونجام کلا یادم رفت دعا کنم فقط گفتم شکر

خب دو سه برابر بیشتر از حقوق کار قبلیشه

احساس میکنم دیگه راحت شدم

خسته شدم انقدر زنگ زدم یا تو نیازمندی ها گشتم

دیگه خلاص شدم

خلاصه که مرسی بابت کامنتاتون ولی من از یکماه پیشه که روحیه ام حس خوبی پیدا کرده

خیلی خوشحالم از درونم

حسرت و حسد و غیبت و قضاوت کلا تو زندگی من جای خوبی داشت

دارم سعی میکنم کمرنگش کنم 

بعد محوش بشه ان شاالله

 


امشب خیلی دلم سوخت برای کی بماند برای چی بماند فقط دلم برای کسی و بدلیلی سوخت که فقط خودم میدانم و خدا برایش دنیا دنیا از ته قلب آرزو کردم تا خوش باشد و سلامت تا هرچه که میخواهد از خدا صد هزار برابرش را دریافت کند شاید روزی از همین روزها بنویسم آن شب که دلم پرکشید برای دعاکردنش مستجاب شد خواهشم
روزگارم در حال گذر است به سرعت نور حتی از چشم بر هم زدنی هم زودتر دیگر دلم نمیخواهد بنویسم از روزها و شبهایی که به این شکل میگذرد چه شد من که تا دیروز باید درس ها و مشق هایم را مینوشتم من که باید میرفتم مدرسه با دوستانم در حیاط مزخرفات میگفتیم و میخندیدیم چه شد من که فقط 16سال داشتم تنها دغدغه ی من پرسش درسها توسط خانوم معلم بود چی شد و کی به اینجا رسیدم چند روز از خواب بیدار شدم و چند شب به خواب رفتم تا 28ساله شدم مگر وقتی میشنیدم کسی 28ساله است با خودم
این روزها میخوانم پشت سر هم مطالب را گاهی تکرار میکنم و تمرین مطالب زیاد هست و پر تنوع و گسترده انگیزه دارم اول برای خودم که باید موفق بشم باید و باید و باید دوم برای مادری که مدام پیگیر وضعیت برنامه ریزی ام هست و همه چیر را تقبل میکند برای بدست آوردن موفقیتم سوم همسری که در تمام زندگی همراه بوده چهارم پسری که فردا قرار است از مادر مدیرمالی اش صحبت کند پنجم خواهری که همیشه مشتاق به دیدن چهره ی خندانم هست ششم پدری که قول داده ام بزودی با خودروی جدیدم
امروز بدون هیچ مقدمه ای و از پیش تعیین شده ای تصمیم گرفتم دیگه به پسرک شیر ندم از ظهر چندین بار بهم میگفت که شیر میخواد و منم میگفتم ماستی شده چون از ماست خیلی بدش میاد تا الان که قبل خوابش همیشه شیر میخورد و چندین بار بازم بهم گفت ولی من گفتم ماستی شده ولش کن خیلی باهاش بازی کردم حتی چراغ خوابی رو براش تو اتاق روشن کردم که روی سقف اتاق ستاره و ماه میوفته بعدش گفت آب میخوام دوباره بازی کردیم و گفتم میخوایی کمرتو ماساژ بدم گفت بی (یعنی بخارون) هم با ی دستم
حتما قراره یه اتفاقی بیوفته حتما خدا میدونه چه زمانی مناسبه؟ و حتما من باید به راهم با انگیزه ی بیشتر ادامه بدم و من باید به این جمله فکر کنم خیلی زیاد و ازش انرژی بگیرم ' موفقیتم رو مدیون مادری هستم که همواره حامی من هست همسری که رفیقه و دوست و حمایتگر خواهری که عشقه پدری که مشتاقه پسری که همه ی زندگیش تویی ' ی چیز جالب از پسر شیطون بلای خودم بنویسم شاید چند سال بعد که بیاد اینجا و اینو بخونه بگه چقدر مامانم بدجنسه اما واقعا یکم تربیت همراه با تنبیه
بنظرم تا آخر عمرم خیلی مونده که باید ادامه بدم موقعی که درس میخوندم میگفتم شوهر ندارم زندگیم رو هواس و با این بهانه ها از درس خواندن طفره میرفتم بعد که شوهر کردم رفتم کار ورزی هر روز با خودم میگفتم کی چی اومدم سرکار! من بچه ندارم که.قراره چند سالگی مادر بشم؟ حالا احساس میکنم بهتره برای زندگیم برنامه ی خیلی خوبی بریزم تا از زندگی همراه با موفقیت لذت ببرم بهانه ای هم نیست،خواهشا بفکر بچه ی دوم نباش و به درس و کارت بچسب والا دیگه نصف عمرم طی شد تمام آرزوهات
این یک دلنوشته است کپی کردم. صبح خوابت را دیدم. دلم پر کشید برای توتازه تو را از یاد برده بودم.تمام جزئیات باتو بودن را.اما همه اش در ذهنم بازیابی شد.بین تمام نباید ها گرفتار شدم. با تو در تنهایی ام گاهی خلوت میکنم.اما به گذشته،من ،با تو پا نخواهم گذاشت. در تمام دلتنگی ها میمانم اما برنمیگردم،در تمام بی کسی ها،بی تو بودن ها،در تمام خاطرات خوب و با با تو دست و پا میزنم اما. اما بر نخواهم گشت.دیگر دختری که او را فرشته ی مهربان
اصولا دختر آرومی هستم و سعی میکنم از نیش و کنایه ها عبور کنم و جواب ندم،در واقع حاضر جواب نیستم دیروز از خانواده ی همسرم چیزی گفتند که فقط تحمل کردم و چیزی نگفتم،سکوت اون لحظه دلیل بر ناراحت نشدنم نبود و فقط خیلی جا خورده بودم،آخه توقعی نداشتم برای شنیدن این حرف و اینکه چرا باید بمن بعد از سه سال و نیم ازدواج همچین چیزی بگن! تمام سلولهای بدنم دارن منفجر میشن. اصلا طاقت نیاوردم و سکوت نکردم و به همسرم گفتم اونم خیلی ناراحت شد و زنگ زد به خانوادش و گفت چرا
تازه داشتیم به بخش های جذاب زندگی نزدیک میشدیم تازه یه ماشین خوب ه بودیم ،درآمدمون بیشتر شده بود،پسرمون بزرگتر شده بود چقدر سال گذشته با خودم میگفتم سال بعد که پسرم بیشتر متوجه بشه قطعا شهربازی میبرمش قطعا باغ وحش میریم قطعا سرزمین های بازی زیادی میبرمش طفلک پارک سر کوچه هم نمیتونه بره.تا یه سوپری هم که میریم یه ماسک میزنم براش که مدام تو راه میگه میشه دربیارم ماسکمو و من با عصبانیت و ترس این محیط آلوده میگم نههههه گفتم که اگر ماسک نزنی نمیارمت
از صبح که شنیدم دوست عزیزم قراره شیمی درمانی بشه و قراره که موهای نازنینش رو از دست بده برای مدتی و دخترک شیرین زبون کوچولوش تو این مدت سختی حال بد مامانش رو تحمل کنه، هزینه های سنگینی که قراره شوهرش متحمل بشه و با حقوق کم اونها، سر درد گرفتم و حالم خوب نبود. وقتی فهمیدم گفته برای موهام میترسم، اینکه روحیش رو از دست داده باشه حالم رو بدتر میکرد، اما هنوزم نوری در این تاریکی دیده میشه. من با این چشمان ضعیفم با این ایمان نصفه و نیمه ام با این روحیه ی ضعیفم
دیروز عصر در کنار یکی از اتوبان های معروف تهران، که پاتوق دخترانی شده که برای پول حاضرند هر کاری کنند، شاهد منفور ترین صحنه ی زندگیم بودم. ترافیک اون قسمتی که دختر ایستاده بود تهوع آور بود. دختری که مردان پشت سر هم بوق می‌زنند و می ایستند و کلمه ی "چند" را به کار میبرند. حالم از تمام این مردان نامرد بهم خورد.اون ماشینِ پرشیای سفیدی که بوق زد و ایستاد و پرسید و دختر سوار نشد، و ماشین ۲۰۶ صندوقداری که اجازه نمی‌داد پرشیا بیخیال بشود و رد شود تا بعد دستش را
سال ۱۴۰۱ برای من سالی بسیار پر نعمت بود. عید بسیار شاد و پر از برنامه، هر روزش برنامه داشتیم. مهمانی و تولد دختر دایی که همه دور هم جمع شدیم و خیلی خوش گذشت، بعدشم سفر شمال که باز همه رفتیم ویلای دایی و کلی دلمون باز شد، هر شب هم بازی مافیا و سرگرمی. عید امسال خیلی لباس یم، هم خودم هم پسرم هم همسرم. خیلی خوش تیپ بودیم. بعد از تعطیلات ماه رمضون شد و یهو به دلم افتاد که تو خونمون مراسم احیا بگیرم، تو زندگیم همیشه آرزو داشتم یه مراسمی این شکلی بگیرم که
میگن بعضی چیزا رو نمیشه گفت، اونم وقتی یه صدایی توی قلبت می‌شنویی و حس میکنی این صدای خدا بوده. از اینکه بگی میترسی. ولی به دو تا از آدمهای مهم زندگیم گفتم. دلم می‌خواست که در جریان باشن، بعدا نگن الکی نگو، از قبلش بدونن که من چی شنیدم توی قلبم. چه شبی صدا شنیدم؟ وقتی روضه گرفتم با پول قرضی، البته از مامانم گرفتم ولی یه حسی میگفت باید بگیری حتی اگر پول نداری قرض کن. خلاصه گرفتیم و شب ۲۳ احیا گرفتیم و هم افطاری دادم هم سحری‌ وسط قرآن سر گرفتن که روضه میخونن
از افکار منفی خلاص شدم البته خداروشکر مدتیست، چند روزی‌ست که از افسردگی بیرون آمدم و بغیر از یک چیز به چیزهای دیگر هم فکر میکنم. خداروشکر میکنم واقعا از ته قلب که حالم رو بهتر کرد. از کسی که خیلی به ظاهر با ایمان بود چند روز پیش شنیدم که به همه چیز بدبین شده و اعوذبالله داره به خدا هم شک میکنه، تو دلم از حرفش ترسیدم، گفتم من دلم نمیخواد حتی به ایم موضوع فکر کنم، تو برای من همیشه هستی و مگر می‌شود جهان به این عظمت بی در و پیکر باشد و بدون برنامه؟! نه من
کاش می‌توانستم دلهره ها را فراموش کنم و از این لحظه تا ۱۰۰ درصد لذت ممکن را می‌بردم. کاش اندازه ی پسرم بودم و هیچ از زندگی نمیفهمیدم. من و ترس ها و دلهره ها همچنان کنار هم هستیم هر چند که اونها زورشون بیشتر هست اما گاهی هم من غالب میشوم.
من هم خسته از این روزگار عجیب و غریب، دیگه روحم توان ادامه دادن نداشت. افتاده بودم تا دیشب که از خدا خواستم کمکم کنه. بدنبال من آمدند، گفتند بلند شو، دستت رو بده به من، گفتم شما؟ گفت مگر کمک نمیخواستی! گفتم: مگر صدای من شنیده میشود؟ گفت: البته که شنیده می‌شود. گفتم: درمانده ام، گفت: آمده ایم تا از درماندگی بیرونت آوریم. گفتم: توان ندارم، گفت: ما توان هم می‌دهیم. گفتم: چگونه مرا یافتید، گفت: به خواست خدا ما آمده ایم تا نوری در قلب تو روشن کنیم، تا روحت را
دیگه واقعا نیازی به نوشتن در خودم نمیبینم چندین سال شد که نوشتم. به کجا رسیدم؟ ۵۰ درصد بخاطر کسی می‌نوشتم که مرا خانم نویسنده صدا میزد، از اون سالها می‌گذرد و من دیگه اون دختر عاشق نیستم و نیازی به نوشتن ندارم، دلم میخواد در این شلوغی ها گم بشم. نه دستم به نوشتن میره و نه دلم!

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

HSEcloob|www.hsecloob.ir | کلوب مجازی بهداشت،ایمنی و محیط زیست ایران | بهداشت|بهداشت حرفه ای |بهداشت محیط |ایمنی صنعتی|آتش نشانی| محیط زیست | نقاط قوت سایت raha داستان عاشقانه nexmachine تکست خاص ایرانی emohtava